Skip to main content
تازه‌ترین خبرها
تصویر بندانگشتی

نوجوانی‎که برای رسیدن به آرزوهایش در پیاده‎روها نقاشی می‎کشد

در پیاده روهای شهر بی تفاوت به رفت وآمدها و نگاه‎های عابران می نشیند و ساعت‎ها نقاشی می‎کشد. می‏ گوید بامدادها زودتر از همسن سال‎هایش که به مکتب می‎روند، از خانه بیرون می‎زند و در گوشه‎یی از پیاده رو پل سرخ کابل، برایش جا خوش می‎‏کند.

چند عدد قلم، چند ورق کاغذ سفید و یک دستگاۀ وزن سنج بساط جمشید هفده ساله را می‎سازند.

می‎گوید ناچار است برای تأمین خرج فامیلش، دستگاه وزن سنج را نیز با خود بگرداند و از هرعابری که بخواهد خودش را وزن کند، ده افغانی بگیرد و به این ترتیب به درآمدش در روز بیافزاید: «در اوایل پدرم نمی ماند. زیاد مانع می شد؛ کتابچه هایم را سوختاند. باز من از پشت کلکین می دیدم یک نفر رسامی می کرد، خیلی خوش داشتم که من هم رسام شوم.»

در افغانستان به ویژه در شهر کابل، نوجوان/کودکانی از این دست کم نیستند؛ بربنیاد آمارهای وزارت کار و اموراجتماعی، دست کم دو میلیون کودک و نوجوان در کشور کار می‏ کنند.

ناداری و فقر جمشید را نیز ناچار ساخته بساط نقاشی و رسامی اش را روی جاده‎ها بیاورد تا اگر عابری بخواهد تصویرش نقاشی شود، از او پولی بگیرد و شب برای مادر و خواهرش نان بخرد. او می گوید: «روز یک ونیم صد دوصد الی دونیم صد کار می کنم روزهای که در کورس مدل می مانند اونا ره کار می کنیم ناوقت می شود. ساعت های چهار بجه که بیایم پنجاه روپه تا هفتاد روپه کار می کنم.»

جمشید صبح زود از خانه می برآید و نیمه‎های شب بر می‎گردد. نوریه مادر جمشید، می‎گوید دلش نمی خواهد که پسرش بجای رفتن به مکتب و آموزش گاه، وقتش را در جاده های پایتخت بگذراند، اما ناداری و درمانده‎گی اورا مجبور می سازد: «پدرش رضایت نداشت. چون کرایه خانه میدهیم، گفت برو در بیرون کار کن من گفتم من خودم کار می کنم اما، بچه ام درس خودرا بخواند، تحصیل خودرا پیش ببرد.»

جمشید می‎گوید، به نقاشی علاقۀ بیش از حد دارد و تلاش می کند این هنر را به گونۀ رسمی آموزش ببیند.

در فضای اختناق و ناامید کنندۀ کابل، جمشید اما به آینده امیدوار است. او از جاده های آلودۀ شهر کابل، افق روشنی را می بیند.

نوجوانی‎که برای رسیدن به آرزوهایش در پیاده‎روها نقاشی می‎کشد

جمشید هفده ساله به هنر نقاشی علاقه دارد، اما می گوید که خانواده اش به پول نیاز دارد و وی ناگزیر است برای پیدا کردن آن در کنار جاده ها کار کند.

تصویر بندانگشتی

در پیاده روهای شهر بی تفاوت به رفت وآمدها و نگاه‎های عابران می نشیند و ساعت‎ها نقاشی می‎کشد. می‏ گوید بامدادها زودتر از همسن سال‎هایش که به مکتب می‎روند، از خانه بیرون می‎زند و در گوشه‎یی از پیاده رو پل سرخ کابل، برایش جا خوش می‎‏کند.

چند عدد قلم، چند ورق کاغذ سفید و یک دستگاۀ وزن سنج بساط جمشید هفده ساله را می‎سازند.

می‎گوید ناچار است برای تأمین خرج فامیلش، دستگاه وزن سنج را نیز با خود بگرداند و از هرعابری که بخواهد خودش را وزن کند، ده افغانی بگیرد و به این ترتیب به درآمدش در روز بیافزاید: «در اوایل پدرم نمی ماند. زیاد مانع می شد؛ کتابچه هایم را سوختاند. باز من از پشت کلکین می دیدم یک نفر رسامی می کرد، خیلی خوش داشتم که من هم رسام شوم.»

در افغانستان به ویژه در شهر کابل، نوجوان/کودکانی از این دست کم نیستند؛ بربنیاد آمارهای وزارت کار و اموراجتماعی، دست کم دو میلیون کودک و نوجوان در کشور کار می‏ کنند.

ناداری و فقر جمشید را نیز ناچار ساخته بساط نقاشی و رسامی اش را روی جاده‎ها بیاورد تا اگر عابری بخواهد تصویرش نقاشی شود، از او پولی بگیرد و شب برای مادر و خواهرش نان بخرد. او می گوید: «روز یک ونیم صد دوصد الی دونیم صد کار می کنم روزهای که در کورس مدل می مانند اونا ره کار می کنیم ناوقت می شود. ساعت های چهار بجه که بیایم پنجاه روپه تا هفتاد روپه کار می کنم.»

جمشید صبح زود از خانه می برآید و نیمه‎های شب بر می‎گردد. نوریه مادر جمشید، می‎گوید دلش نمی خواهد که پسرش بجای رفتن به مکتب و آموزش گاه، وقتش را در جاده های پایتخت بگذراند، اما ناداری و درمانده‎گی اورا مجبور می سازد: «پدرش رضایت نداشت. چون کرایه خانه میدهیم، گفت برو در بیرون کار کن من گفتم من خودم کار می کنم اما، بچه ام درس خودرا بخواند، تحصیل خودرا پیش ببرد.»

جمشید می‎گوید، به نقاشی علاقۀ بیش از حد دارد و تلاش می کند این هنر را به گونۀ رسمی آموزش ببیند.

در فضای اختناق و ناامید کنندۀ کابل، جمشید اما به آینده امیدوار است. او از جاده های آلودۀ شهر کابل، افق روشنی را می بیند.

هم‌رسانی کنید